یادداشتهای امپراطور

یادداشتهای امپراطور

یادداشتهای امپراطور

یادداشتهای امپراطور

راه رفتن در تاریکی...

 

مضاعف می شوی در یادم و گم می شوی... تفاوت تصویر و اصل... دیگر چه فرق می کند... کدام نامهربان تر است...تو یگانه شده ای با یادت ...!

برای آنکه به سرزمین آبهای همیشه آبی وارد شویم باید از دروازه خیالی دور بگذریم ...زخمی باشد دلمان از رنج عاشقی ...دوستی عزیز می گفت ( من زن ازدواج نیستم زن عشقم !!!) مردان و زنان سرزمین آبهای همیشه آبی عشق و عاشقی را بر هر چیزی ترجیح میدهند ...زنده باد زخمهایمان ...مرهمی به کار نمی  آید ...این درد عشق است که در زانو دارم که اینگونه نشسته ام ...کمی که خستگی این راه هزاربار رفته از تن فرسوده ام به در شود آماده خواهم بود که به راه افتم ...باز هم میخواهم طعم تلخ و گس عاشقی را به زبان تنفتیده روحم آشنا سازم ...اینگونه به سرزمین آبهای همیشه آبی وارد میشویم ...واما نکاتی چند از رازهای سر به مهر سرزمین من که توسط من ژولیس سزار امپراطور باز گو میشود :

1- گفتگوی سنگها در سرزمین آبهای همیشه آبی ...یا ...سنگواره :

 سنگ اول

سنگی به‌سنگ دیگر گفت: - تو را همیشه در پیراهنی از آب می‌دیدم محروم از آفتاب و باد ( سبز) همنشین ماهی‌ها. سنگ دیگر گفت: - پیش از همیشه در پیراهنی از آفتاب و باد می‌بینی محروم از آب...  (سیاه ) همنشین آدم‌ها...!

سنگ دوم :

سنگی به‌سنگ دیگر گفت: - تو بزرگ بودی و خاموش با رازی در دل اکنون دُری کوچک و عشوه‌گری بی‌‌رازی در دل. سنگ دیگر گفت: حسادت انسان را هیچ پایانیش نیست.

سنگ سوم :

سنگی به‌سنگ دیگر گفت: - دیری است در تو می‌نگرم تو نه به‌ماه می‌مانی نه به‌خورشید. سنگ دیگر گفت: - تبعید از دست دادن جلوه‌های ظاهری است رسیدن به‌معنای خویشتن.

سنگ چهارم :

 سنگی به‌سنگ دیگر گفت: - این چشم‌انداز را هزار هزار جلوه بوده است اما نه بدین سان که امروز

تاریک بی‌آسمانی. سنگ دیگر گفت: - پاداش آزادی شکوه بی‌مرگی است.

سنگ پنجم :

 سنگی به‌سنگ دیگر گفت: تو به‌ماه بیش‌تر مانندی تا به‌خورشید. سنگ دیگر گفت: حرام‌زادگی مفهوم بی‌معنایی است هیچ آفریده‌ای  بی‌پدر نیست.

سنگ ششم :

 سنگی به‌سنگ دیگر گفت: - هرکس و هر چیز به‌راهی رفته‌اند اما تو مانده‌ای بی‌هیچ تغییری سنگ دیگر گفت: - رسیدن به‌آن چهار راه بیرون زیبندگی است  اما پویایی مکاشفه‌ی آن ‌هزارتوی درون است.

سنگ هفتم :

سنگی به‌سنگ دیگر گفت: - در خواب‌به‌زمینی پرتاب شدم ماندابی... که فروافتادن را پایانیش باشد.

سنگ دیگر گفت: - این از هراس بودن در سرزمینی است که عاشقانش از کمترینانند....!

2- گفتگوی نیچه با من امپراطور ژولیس سزار ...بارها با هم حرف زدیم ...تو خودت میدانی که در حکمت من شیفته یاسپرس هستم و با تو هیچگاه میانه ای نداشته ام اما بار آخری که به سرزمین من آمدی با هم حرف زدیم ...یادت هست ؟ ...تو گفتی :

انسان بر گذشتن از حد انسان است

می گویم: و حرکت به بی حد انسانیت

می گویی: رویداد های بزرگ با گام های نرم فرا می رسند

می گویم: درست در آن هنگام که جهان و ساکنانش در خواب ناهشیاری غرقه اند

می گویی: زندگی با مردم دشوار است چون سکوت دشوار است

می گویم: به خصوص در غوغای کر کننده آنان که می پندارند تنها کسانی هستند که حق دارند سخن بگویند

می گویی: بزرگ ترین لذت زندگی لذت خطرناک زندگی کردن است

می گویم: ولذت برتر از آن لذت از خطر زندگی آفریدن است با کشتن خطرهای زیستن

می گویی: بزرگ بودن یعنی جهت فکری دادن

می گویم: و از آن بزرگ تر بودن یعنی جهت فکرهای خطا رونده را تغییر دادن

می گویی: هر چیز که بزرگ باشد، چه نوشته ها و چه کرده های ما، چون به پایان برسد بی درنگ به مقابله با صاحبان خود بر می خیزد

می گویم: و صاحبان نوشته ها و کرده های بزرگ نیز خود در پایان نوشتارها و کردارهای خویش، بی درنگ به مقابله با آفریدگان خود بر می خیزند

می گویی: درد پیوسته در صدد یافتن علت ها و انگیزه ها به پیش در حرکت است و به پس می نگرد، حال آن که خوشی بی آن که واپس بنگرد می کوشد تا همان جایی که هست بماند

می گویم: ماندن در هستن بدون بازنگریستن چگونه بودن خود مهلک ترین درد است

3- مویه میکنم ...ناله میزنم ...درد دارم ...امپراطوری دردمند ! ...خسته ...و مملو از گفتن و سرشار از فریاد زدن ...سرزمین آبهای همیشه آبی برایم دنیای فریاد است ..امپراطور بودن دردناک ترین موجودیت بشری است ...درد من این جهانی است مال دنیایی است که همه ما در آن قرار یافته ایم ...گاهی از اینکه در سرزمین مشترکمان زندگی میکنم خجالت میکشم ..اما دیری نخواهد بود که تماما به سرزمین آبهای همیشه آبی کوچ کنم ...

مهلک دردی ست درد بودن و نسرودن. من از سرود سرشارم اما فسوس و افسوس که آوازم راه به جایی ندارد. چشمه ای هستم که راه جوشیدن و غلیان بر من از هزار سو بسته است. جویباری هستم که سکون منجمد بودن بر بستر جریانم سد بسته و سکوت مرگبار خستگی بر گذرگاهم بن بست ساخته است. برکه ای هستم که در سکنای خود می پوسم و خشک می شوم، و راهی به سوی رهایی ام نیست. دلم از زخم تنهائی چاک چاک است و از این انزوای به دور افتاده از سرچشمه جوشان همراهی هزارپاره. سرآغاز راه من کجاست و سرانجامش؟اصل من بر بنیاد کدامین اصالت گوهرین است که در ژرفای جانش سکوت مادر تمام سرودهاست. تو کجایی ای دوست؟ هستی من بی تو چه معنایی دارد؟ و جدا از تو من کیستم این گونه تهیدست و بینوا؟

دل به سرنوشت خویش بسته ام در مسیر توفان های تاریک قطبی، و در برودت متبلور انجماد جسم در اشتیاق سوزان سیاله مذاب جان. چه کسی بر من مقدر کرده این تقدیر را که باشم بی آن که جاری باشم؟ این رود در جریان خود از کدام بستر می گذرد و کدام آبشخوار را سیراب می کند که روح من اینسان غرقه در عطشی سوزان له له می زند و تشنگی درمان ناپذیرش را هیچ شرابی فرو نمی نشاند؟ معنای حباب چیست آن جا که آب ترجمان سراب است و سراب تفسیر سیراب شدن از عطش ناب؟

چه زخم ها که تو بر دلم نشانده ای ای دوست، ای روح دریای بی کران، با خیزاب های سهمگین ات، بر دلم که حبابی خرد است سوار بر زورق چکه ای اشک خونین، در جست و جوی زادگاه سرشک های جوشان سرشت، در کشمکش با موج های ویرانگرت که بر ویرانه سکوت با سخت کوشی جاری خویش آبادی سرود را بنیان می نهد، در گیر و دار جزر و مدهای بی پایان و گرداب های در هم پیچان. مهلک دردی ست درد بودن و نسرودن..در این سرزمین خاکی ...من هرگز دیگر در اینجا به کسی اعتماد نخواهم کرد ...هر کس که قرار است با من اعتماد را تجربه کند بیاید سرزمین آبهای همیشه آبی و سراغ مامن امپراطور را بگیرد ...آنجا با هم به قول مارگوت بیگل پرواز اعتماد را تجربه خواهیم کرد که در این دنیا تنها بالهای دوستی و عشقمان را شکستیم ...

4- ریشه های دل و دل دادگی در تاریخ سرزمین اساطیری آبهای همیشه آبی ...اینگونه خدایان فرجام دوست داشتن و عاشقی را رقم زدند :

کوپید پسر زهره بود. نام دیگرش « اروس» ، یعنی شوریدگی های عشق و کودک بود و همواره با  زه و کمان؛ هرگز بدون تیر و کمانش دیده نمی شد. همیشه خردسال بود و سرخ رو، با گونه هایی که از طراوت و شکفتگی گلبرگ های گل سرخ را می مانستند و معطر و لطیف بودند. سرشار بود از شادابی و چالاکی و بازیگوشی. هرگز بزرگ نمی شد و هماره شلوغ و پر از شیطنت بود. تیرهایش دو گونه بودند و آن تیرها در کارگاه همسر زهره-هفائیستوس- در جزیره لمنوس ساخته می شدند، برای شکار کردن دل ها. گونه ای از آن به سینه هر کس می خورد او را دلداده و عاشق می گرداند و چشمه محبت را در سینه اش می نشاند؛ و گونه دیگرش به سینه هر کس برخورد می کرد او را از دیگران منزجر و بیزار می کرد و عقده نفرت را در سینه اش می نشاند. کوپید همیشه گوش به فرمان مادرش زهره بود و چون زهره تصمیم می گرفت دو نفر را عاشق هم کند یا از یکدیگر بیزار گرداند، او به فرمان زهره سینه آن دو را آماج تیرهای زهرآگین یا شهد آگین خود قرار می داد و آن دو را محبوب یا منفور یکدیگر می ساخت. و گاهی نیز که شیطنتش به اوج می رسید، از سر بازی گوشی سینه یکی را آماج تیر عشق آفرین و سینه دیگری را آماج تیر نفرت زا قرار می داد و به این ترتیب یکی را عاشق دیگری و معشوق را بیزار از عاشق می ساخت و فاجعه های جان گداز و دردبار می آفرید و سیل اشک های خونین جاری می کرد...

نیمه شبی سرد از شب های آغاز بهار بود و رگبار بهاری خنیاگر نغمه های شادمانی می بارید و ترانه دلدادگی سر داده بود. باران با شدت می بارید و روح جهان را سرشار از طراوت و تازگی و روح شاعران را سرشار از شعر و موسیقی می کرد. آنا کرئون ، آن شاعر سپید موی کهن سال، در کلبه خویش، کنار پنجره نشسته بود و غرق در ترانه باران به شعرهای تازه ای می اندیشید که ایزد دوشیزه باران به ذهنش الهام بخشیده بود. غرق در رویا و خیال بود که کوپید از راه رسید و با سر و صدای زیاد بر در خانه اش کوبید. آنا کرئون پرسید: کیست که چنین بر در می کوبد و رویاهای شیرین مرا پریشان می کند؟

کوپید گفت: کودکی ست گم کرده راه، خیس شده از باران که در این شب تاریک سرگردان شده و از شدت باران به کلبه تو پناه آورده است.

دل آنا کرئون به حال او سوخت. چراغ را برافروخت و بر او در گشود. کودکی را در برابر خود دید که از فرط خیس شدن می لرزید و تاب از کف داده بود. دو بال کوچک بر دو شانه و ترکشی بر پشت و کمانی بر دست داشت. آن کودک شیرین و دلبند را به کلبه خویش آورد و او را کنار آتشدان خویش نشاند. انگشتانش را برای گرم شدن در دست خویش گرفت و آن ها را با نوازش دستش گرم کرد و با دست دیگر آب از موهای طلایی لطیفش که از باران خیس شده بود سترد. هنگامی که گرمای آتش و نوازش محبت آمیز گرمای زندگی را به کودک بازگرداند، او چنین گفت: باید ببینم که باران و توفان به زه و کمان و تیردانم دست درازی نکرده باشد و آن ها را آسیب نرسانده باشد...

پس آن گاه دست به پشت برد و کمان برگرفت و سینه آنا کرئون را آماج تیر شهد آلود خویش قرار داد و تیر را به سوی سینه او پرتاب کرد. چون تیر بر سینه آناکرئون نشست و سینه اش را زخمی و خونین کرد فریاد رنج آلود او بلند شد. ایزد- کودک دلدادگی از سر شیطنت و بازی گوشی خندید و سپس بال گشود و آماده پرواز شد. پیش از رفتن با لحنی شوخ طبعانه به آنا کرئون گفت: رفیق! کمان و تیردان من سالم سالم است، اما گمان می کنم که از این پس دل تو سخت بیمار و رنجور باشد...

این بگفت و پرواز کنان از پنجره کلبه آناکرئون به سوی آسمان اوج گرفت تا کی و کجا سینه دیگری را آماج تیرهای جادویی خویش قرار دهد...آنا کرئون هماره عاشق ماند و بعد ها معلم عاشقی ژولیس سزار امپراطور سرزمین آبهای همیشه آبی گردید ...بدین خاطر خدایان امپراطور را به تقدیری خود خواسته مبتلا کردند : در تمام طول زندگی تنش از تیرهای کوپید زخمی و دلش در فراق و هجران بماند و بسوزد و تا بمیرد !!!..و سزار دیوانه گی و جنون را پیشه خود ساخت تا در دنیای دیگران جنون عاشقی را به نمایش بگذارد و دیگران مجنون بخوانندش و در سرزمین آبهای همیشه آبی با خرد دل شکسته حکم راند ...که مردمان سرزمینش همگی دل شکسته و زخمی و تیر بر قلب به نشانند !

5- چه شوری دارد جنون ... عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوشست... عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما...! چه شوری دارد جنون! دیوانه شدن به نهایت، و بی نهایت، چنان که از فرط جنون به زنجیر کشیده شدن و دیوانه ی زنجیری بودن. ساکن دارالمجانین عشق مجنون ساز. سکونت در آن دیوانه خانه، در آن سیاهچال تاریک، سراپا اسیر حلقه های زنجیر بند زلفی بودن، آه که چه شورانگیز است و شوق آفرین! و اگر عاقلان را خبر از این حال شورانگیز ما دیوانگان زنجیری در بند زلف عشق بود، حال عاقلی رها و ترک عقل و بخردی می کردند و به سودای زنجیر جنون، دیوانگی پیشه می کردند . حیف که عاقلان را خبر از این شورها و آگهی از این شوریدگی ها و شیدایی های شورانگیز نیست، عقل خام اندیش و کوردلشان سودای سود و زیان خود دارد و در پی نفع و ضرر خویش است، سوداگر است و بازاری، تاجر صفت است و حسابگر و مآل اندیش، محتاط و حزم اندیش. پس او را با جنون و زنجیر دیوانگی چه کار؟ بگذار با در خود پرستی اش بمیرد ، چرا که نامحرم است و مدعی عقل، پس مبادا با او سخنی از اسرار عشق و مستی گفتن :

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بی خبر بمیرد با درد خود پرستی

چه شوری دارد جنون و چه شورانگیز است مجنون بودن...!!!

عاقلانه ترین سخنان را در طول تاریخ فکر و اندیشه و ادبیات، ما دیوانگان زنجیری زده ایم و عاقلانه ترین رفتارها و کردارها و اعمال از ما سر زده و به نام ما ثبت شده است. نبوغ آمیز ترین تفکرات و داهیانه ترین تدابیر حاصل دیوانگی ماست، و این البته ورای مسائل و قیل و قال های مدرسه ای شما عاقلان خام اندیش و جزمگرا ست

مباحثی که در آن مجلس جنون می رفت

ورای مدرسه و قیل و قال مسئله بود

ما به بوی و آرزوی حلقه ی زلف یار دیوانه ایم و این دیوانگی ما چنان وسوسه کننده و رشک انگیز است که خرد و خردمندی را به رشک وامی دارد و او را به سودای خویش دیوانه می کند:

خرد که قید مجانین عشق می فرمود

به بوی حلقه ی زلف تو گشت دیوانه

داغ جنون ما آتش در خرمن صد زاهد عاقل می زند و خرمن عقل و زهد و خویشتن داری و پرهیزکاری و حزم اندیشی اش می سوزاند و خاکستر می کند و بر باد می دهد :

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

چه شوری دارد جنون! شوری که تنها ما دیوانگان از آن باخبریم و در لذت آن سرمست و سرخوشیم و در این شور لذت بخش سرمست کننده، در آن حلقه های زنجیر دیوانگی که ما را به اسارت گرفته- یا ما او را وابسته ی خویش ساخته ایم- خوش می سوزیم و می سازیم و سرخوشانیم، غرقه در شعله های آتش جنون- که از آب و شراب بر ما گوارا تر و روح بخش تر است این سراب.. چه شوری دارد جنون...!...و راه رفتن در تاریکی !

و تمام !

 

چشم انداز سرزمین آبهای همیشه آبی...

کاش تو آنگونه بودی که میگویند !

کاش تو آنگونه بودی که میخواهند

کاش من اینگونه نبودم که هستم !

کاش من اینگونه نبودم که می خواهم!

من هیچ رسالتی ندارم جز اینکه شما را با سرزمین آبهای همیشه آبی و با مردمانش و با آداب و رسومش و. از هم مهمتر با قوانین آن آشنا سازم واین تکلیف امپراطور است ...و اما راهی ندارم برای آگاهی شما جز آنکه از طریق نقد قوانین و آداب سرزمینی که اینک به اجبار در آن زندگی میکنیم به انگیزه اصلی قوانین سرزمین آبهای همیشه آبی برسیم و به این دلیل گاه نوشته هایم پراکنده به نظر میرسند پس ضمن عرض ادب و احترام به عزیزانم مجبورم همین راه را فعلا ادامه دهم تا در بی نظمی فعلی به نظم درونی سرزمین نزدیک شویم و اما بعد ...نکاتی چند در فلسفه وجودی سرزمین آبهای همیشه آبی و تازیانه ای بر ارزشهای جاری زندگیمان !...:

جهان جای عجیبی است . اینجا هر کس شلیک میکند خود کشته میشود !

           1- در گذشته رمز خویشتن‌آراییِ بانوان، صرفآ هر چه نمایان‌تر کردنِ نیروی زایشِ آنان بود. یعنی زیبایی یک زن فقط آنجا معنا داشت که «زایندگی»اش هر چه برجسته‌تر می‌نمود. موهای به سپیدی گراییده، پوستِ چروک‌افتاده، لب و گونه‌های رنگ‌باخته، پستان‌های خشکیده، چشم‌های بی‌فروغ گشته، همه و همه، نشان‌گر فروکاهیدنِ نیروی زایش و قدرت باروری تلقی می‌شد. این معنا، در هنگام قضاوت بر اندام زنان نیز روایی داشت: پیشینیان، زن نسبتآ فربه را که پستان و ران و باسن برجسته‌تری می‌داشت، بیش‌تر می‌پسندیدند؛ و زن لاغر باریک‌میان را نه. بر همان منوال که تندیس الهه‌های مادر را می ساختند .                                                                                                               
این همه‌با یک اصل اساسی در مورد جایگاه اسطوره‌ای زن، هماهنگی دارد: «یک زن در ترازوی آیینی، همواره یادآور ایزدبانوی زمین به عنوان مظهر زایندگی و باروری و حیات‌بخشی است.»
در دوران جدید، سلیقه‌ها و قضاوت‌ها در پاره‌ای موارد دچار دیگرگونی شده است و پاره‌ای موارد بر همان مدار کهن می‌گردد: لازم باشد، موها را یک‌سره سپید می‌کنند و لب‌ها را سیاه‌تر از شب. دیگر لزومآ رنگ چهره را چنان نمی‌سازند که وانمود شود خون در زیر پوست‌شان می‌دود ... و بالاخره، باریک اندامی و ظرافت تن را خوش‌تر دارند. با این‌همه، کسی نیست که پستان خشکیده را ترجیح بدهد و گاه هست که با دارو یا لنز، چشم‌ها را از آنچه با رنگ و لعاب می‌تواند کرد، پر فروغ تر می‌کنند.
... و چنین است حکایت مانایی و میرایی و دیگرگونی اسطوره‌ها...!

          اما در سرزمین آبهای همیشه آبی زن خدای دوم بعد از خدایان ما در آسمانها است ...زن خدای زمین است ...چه اینکه خدا اصلی ترین صفتش آفرینش است و زایش و زن تنها موجودی است که از این ویژگی بهره برده است ...منکه خود امپراطورم و بر حسب یک اتفاق و حادثه جنینی مرد آفریده شده ام هماره در حسرت این صفت میسوزم و میخواهم به آن نزدیک شوم از طریق خلق اثری چون داستان و یا فیلم و یا یک کار هنری... و این همه خلقتی است کذائی و کجا تواند با زایش یک انسان و خلق موجودی برابری کند ....؟! به راستی لذتی بالاتر از زایش هست ...؟

          ما مردان نگون بخت تاریخ بشری خدایان خود را به زیر چتر منافع خود گرفتیم ...بت پرستانی بودیم که بتان ما دیگر نه در بتکده که در آسمانها منزل داشتند ...بر این باورم که بت پرستان قدیم راستگوتر و صادقتر بودند که بت را با دست خود میساختند و به آن صفات خود خواسته را تلقین میکردند و این دروغ بزرگ را به دیگران نشان میدادند اما بت پرستان متمدن خدای بتی خود را نادیده میپندارند ...اما او همان بت است ...فقط متمدن تر و پیشرفته تر شده ...با این طرز تلقی جاهلانه و جنایتکارانه با زن هم برخورد کردیم ...این خدای دوم را در اختیار خود انگاشتیم و زن را مزرعه ای معرفی کردیم که بذر را ما میپاشیم و بعد محصول را که کره های نر و پسران مایند تحویل میگیریم و آنان را می آموزیم که جهان بعد را رهبری کنند ...در سرزمین آبهای همیشه آبی زن از قدر و منزلت خدائی خود بهره میبرد و مردان همیشه در حسادت موقعیت آنان تن و روح به هنر میدهند تا این کمبود را به گونه ای کمرنگ تر جلوه کنند و این فلسفه وجودی هنرمندان در سرزمین ماست .             به این گفتار اندکی توجه کنید :

مردان را بر زنان به واسطهء آن برتری که خدا بعضی را بر بعضی مقرر داشته تسلط و حق نگهبانی ست و هم به واسطهء آن که مردان از مال خود باید به زنان نفقه دهند . پس زنان شایسته و مطیع آنهایند که در غیبت مردان حافظ حقوق شوهران باشند و آنچه را که خدا به حفظ آن امر فرموده نگهدارند و زنانی که از مخالفت و نافرمانی آنان بیمناکید باید نخست آنها را موعظه کنید . اگر مطیع نشدند از خوابگاه آنها دوری کنید . باز مطیع نشدند آنها را به زدن تنبیه کنید چنانچه اطاعت کردند دیگر بر آنها حق هیچگونه ستم ندارید که همانا خدا بزرگوار و عظیم الشان است .

سورهء نساء – آیهء سی و چهار

نقل از یکی از روحانیون سرزمین آبهای همیشه آبی :

          روح که از لوث ماده نجات یافته نه بزرگ است و نه کوچک ...نه سنگین است و نه سبک ، منزه از جسم و بیرون از زحمت بعث و رنج رستاخیز . خارج از تماس با مادیات و مبری از جنسیت ذکور و اناث . ولی با همهء اینها این روح دارای ادراک و علم است و شبه و نظیری برای این حالت روح نمی توان قیاس کرد

         

2-  زندگی شگفت انگیز است. نه تنها از این لحاظ که قشر لجن حیوانیت آن ضخیم و پرحاصل است-بلکه به خاطر این که از زیر این قشر حیوانی با همه ی این احوال پیروزمندانه جوانه های روشن سلامت روح وپاکی ونیکی وانسانیت نمو می کند وسر برون می آورد واین خود امید استواری در قلب های ما تولید می کند که بالاخره به رستاخیز و زندگی روشن وانسانی نایل خواهیم گشت...شکل سرزمینی که در آن به اجبار محبوسیم و روابط ما به گونه این داستان است :

اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار، دلش به حال او رحم آمد ، از اسب پیاده شد و او را بر اسب نشانید تا او را با مقصدش برساند.
مرد افلیج بر اسب که نشست ، دهنه اسب را کشید و گفت : من اسب را بردم و با اسب گریخت ، اما پیش از آنکه از صدا رس دور شود ، مرد سوار در پی آن فریاد زد : تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی. اسب برای تو ، اما گوش کن ، چه میگویم . مرد افلیج اسب را نگه داشت .
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را بدست آوردی ، چون از این می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند.
مرد افلیج گفت: از آن روز که من را در یاد است در کنار این راه در تماشای سواران بودم. در اندیشه شدم ، این چه بازی است که در آن من پیاده و بازنده ام.
با خود گفتم: اگر این بازی تا به آخر شود، سر انجام مرا جز خاک گور چیز دیگر نیست ، پس آن بهتر، قبل از آنکه به آخر خط برسم بازی را دگر سازم.
مرد سوار گفت: و بر آن شدی اسب دیگر کسان ببری ؟
مرد افلیج گفت : آری چرا نه ؟ اسب را جز سواری دادن کاری نیست ، می خواهد تو باشی ، می خواهد من باشم.
مرد سوار گفت: تو دگر بر چه آیینی که دزدان نیز در آیین خود جوانمرد را می شناسند. من در حق تو جوانمردی کردم ،از برای یاری تو دست دراز کردم، بر کفم آتش نهادی ، این جفا سزاوار من نبود.
مرد افلیج گفت : نخست آنکه تو جوانمردی نکردی ، ترحم کردی ، و دیگر ،آنچه تو به آن میگویی جوانمردی ، من به آن میگویم اسب. سه دیگر ، من نمی بردم، دیگری می برد ، پی آن چگونه است دیگران سزاوارند سوار باشند ، اما سزای من پیاده بودن است... آیین از آن تو ، من اگر بخواهم بر آیین تو باشم ، تمام عمر باید در کنار این راه اوقات خود هدر کنم !... تو بر آیین خود باش ، من اسب را میبرم.
مرد سوار گفت : پا از گلیم خویشتن نباید دراز کرد .
مرد افلیج گفت : آن گلیم که می گویی در باور من بود ، بسیار رنج بردم تا آن را زدودم ، اکنون بر آنم که باور را باور نکنم.
مرد سوار گفت: اما آن اسب از آن من است.
مرد افلیج گفت : از آن تو بود ، اکنون دیگر مال من است .
مرد افلیج لگام کشید ، اسب بر روی دو پا بلند شد و به تاخت درآمد . مرد سوار دست در پس سنگی برد تا به سوی مرد افلیج پرتاب کند ، مرد افلیج در حالی که دور میشد گفت : بازی سنگ پرانی را دها بار من انجام دادم ، تا بلکه سواری را از اسب به زیر کشم ، اما نشد . ریشه سنگ از خاک بیرون نیامد که نیامد ، حال با جوانمردی خویش باش و پا از گلیم خویش دراز مکن . و رفت .
مرد سوار ایستاد و نگاه کرد تا مرد افلیج در نگاهش گم شد ، پس با نا امیدی پای جامه  را تا زانو درید و خود را به شکل و شمایل مرد افلیج درآورد و در کنار جاده نشست . از دور سواری برآمد. مرد سوار خود را به پریشانی و درماندگی زد. سوار در صدا رس ایستاد. مرد افلیج بود که بازگشته بود و با سرخوشی می خندید .
 مرد سوار به دیدن مرد افلیج گفت : پشیمان شدی و برگشتی ؟... می دانستم که آیین جوانمردی بر تو اثر خواهد کرد.
مرد افلیج گفت : می بینم که زود آموخته شدی ، آن آیین ، تو را در باور نبود ، زبان ریا را کنار گزار ، من دیگر خام نخواهم شد ... تو که در اندر زمانی نتوانستی پیاده گی را تاب آوری ،چگونه بر آن بودی که من عمری پیاده بودن را برخود هموار کنم ؟
مرد سوار گفت: پشیمان نشدی ؟
مرد افلیج گفت : هرگز ، تا آن هنگام که بازی ، بازی پیادگان بود ، دنیا کوچک بود و زندگی را در کنار همین جاده در بر خود داشتم .اما وقتی اسب آمد ، دنیا فراخ شد ، دنیای کوچک من در زیر پاهای اسب تو خرد شد و از دست رفت و دنیای من شد اسب.
مرد سوار گفت : اگر پشیمان نشدی ، پس چرا بازگشتی ؟
مرد افلیج گفت : بازگشتم ببینم به غیر از آنچه مرا در نظر بود ، ترفند دیگری  به نظر تو رسیده یا نه ؟ اکنون که دیدم اندیشه من بر تو فزونی بوده ، برای آنکه پایت به سان افلیجان به نظر آید ، مقداری گزنه بر آن بمال ، همانگونه که من به انجام رساندم . اکنون میروم ، اما بدان هرگز به هیچکس نخواهم گفت :
جوانمردی تو یعنی اسب من ، باشد که تو هم بتوانی این بازی را با دیگران به انجام رسانی تا بر جوانمردی آنان سوار شوی. و رفت .

 3- نکته : گفته بودمتان که مرااز بیمارستان میلاد بیرون کردند و دلیلش را هم توضیح دادم ( در پست قبلی ) بیمارستانی که الان در آن مجبورم که کار کنم ( حقیتا از حرف مردم میترسم و دلم برای سالهای که بیهوده درس خواندم میسوزد و گرنه هرگز کار نمیکردم !!! ) جای عجیبی است . در بخشی کار میکنم که سه دسته بیمار دارد ...دسته اول در همان ساعات اولیه ورود به بیمارستان مرده اند و به جرات میگویم که نیمی از آنها به دلیل شرایط و فرهنگ نابسامان پزشکی ما جان خود را ازدست میدهند ...دسته دوم در میانه زندگی و مرگ معلق اند و هنوز تصمیم نگرفته اند که بمانند یا بروند یک جنگ تمام عیار میان مرگ و زندگی که در چهره اشان میخوانم و می بینم ...دسته سوم کسانی که پیروز از مجادله با مرگ راه زندگی را برگزیده اند و به بخشهای عمومی منتقل میشوند ...اتفاق معمولی و تکراری پیش آمد که میخواهم از زبان دختر کوچک بیانش کنم ...غرض آنکه در این مثال تصویری مبهم از روابط آدمها در سرزمین آبهای همیشه آبی است :

دختر بچه گیج گیج بود از اینهمه تناقض حیرون مونده بود که کدوم یکی از حرف بزرگترا رو قبول کنه مثلا تا همین چند وقت پیش هر بار که دفتر نقاشیش رو خط خطی می کرد پدرش دعواش می کرد و میگفت که بابا جون خط کج نکش ! یادت باشه که همیشه خط صاف بکشی ولی امروز تو بیمارستان وقتی می دید که هر بار بقیه می گن که خط توی تلویزیونی که به مامانش وصل کرده بودند داره هر لحظه صاف و صاف تر می شه، خط پیشونی پدر کج و کجتر می شد وبه همین خاطر از باباش پرسید: بابا چرا ناراحتی؟ خط صاف که بد نیست؟ مگه خودت به من نمی گفتی که همیشه خط صاف بکش؟  حالا مامان هم داره خط صاف می کشه که!. پس چرا ناراحتی؟ گریه پدرش در اومد و رو به دختر گفت: دخترم این خطهارو خدا داره برای مامان می کشه تازه بابا جون همیشه که خط کج بد نیست. لا اقل این دفعه خط کج خیلی خوبه . حالا برو از خدا بخواه که اون خطا رو کج کنه و گرنه دیگه مامانی رو نمیبینی... دل دختر بچه هوری ریخت... اگه مامانی نباشه اونوقت من چیکار کنم!؟ به همین خاطر با همون زبون کودکی رو به خدا کرد و گفت: خدا جون من که سرازکار بابام در نمی یارم و حرفاش رو متوجه نمی شم تا حالا بهم می گفت که خط کج بده . ولی امروز می گه که خط کج خیلی خوبه تازه بابا می گه که اگه تو اون تلویزیون یه خط کج نکشی من دیگه مامانم رو نمی بینم خدایا برای توکه اینهمه چیز رو آفریدی مثل فیل که خیلی بزرگه حالا برات سخته که فقط یه خط کج ناقابل تو تلویزیون بکشی!؟....

-  نه عزیزکم اصلا سخت نیست. بیا اینم یه خط کج خیلی بزرگ تو تلویزیون فقط به خاطر تو . و این خط کج رو به عنوان هدیه تولدت از من بپذیر... !

این حرفی بود  که کودک همون لحظه شنید و نمی دونست که از کجا ، ولی شنید ... فلاش فوروارد ( سفر به آینده ) : از فردای همون روز بود که هر بار مادرش به مناسبت روز تولد دختر بچه کیک تولد می پخت هر سال می دید که یه خط کج بزرگ رو کیک به اون کوچیکی افتاده.

ای فرزند : اگر در آن جهان چیزی خورده ای به من باز گو . زیرا که اگر دهان به خوردنی نیالوده باشی ، می توانی پهلوی من و زئوس پدر بزرگت زیسته و نزد همه خدایان جاوید و محترم باشی . لیکن اگر چیزی خورده باشی بایستی دوباره به همان طبقات سفلای زیر زمینی باز گردی و چهار ماه در هر سال در آنجا مسکن گزینی تا اینکه از روی زمین شکوفه ها شکفته و گلهای معطر بهاری جهان را خوشبو کردند تو از آن دنیای ظلمات غبار آلود سفلی باز گردی و نزد ما آئی و مایهء شگفتی خدایان و آدمیان شوی .
سرودی باقی مانده از قرن هفتم پیش از میلاد مربوط به دمیتر( مادر زمین ) و دختر دوشیزه اش پرسفون

 4- جهان بینی هر سرزمینی در مفهوم و تعریف عشق است . آنچه میخوانید گوشه ای کوچک از معنای عشق در سرزمین آبهای همیشه آبی است . اگر چه امپراطور خود معتقد است که هر تعریفی از عشق یک سوء تفاهم فکری و خطای انسانی است . اما به هر حال نمیتوان بی توجه هم از این مقوله گذشت . بنا بر این من خودم آگاهانه این سوء تفاهم و خطا را مرتکب میشوم :

غمناک ترین چیز در جهان و در زندگی عشق است.عشق زاییده ی مستی است و زاینده ی هشیاری تسلای تنهایی انسان است.پادزهر مرگ است.زیرا خواهر مرگ است.گوئی سرنوشت عشق و مرگ را در یک شکم زاییده باشد.هر گاه سخن از عشق می رود عشق جنسی در ذهن تداعی می شود.عشق بین مرد وزن که هدفش بقای نسل انسان بر زمین است.دقیقا به همین دلیل است که هرگز نمی توانیم عشق را تا حد عقلانی محض محدود کنیم.زیرا عشق ماهیتا نه اندیشه است نه اراده بلکه خواهش است.جلوه ی جسمانی روح است. گفته اند که عشق خودخواهی متقابل است ودر واقع عاشق ومعشوق هر دو در صدد تملک دیگری هستند و می خواهند با وسیله قرار دادن دیگری خود دوام وبقا یابند.جنبه ی دیگر عشق عشق صرفا روحانی است که از غم زاده می شود وبا مرگ عشق جسمانی متولد می شود.عشق جسمانی جسم ها را به هم پیوند می زند ولی میان روح ها فاصله می اندازد حتی روح ها را نسبت به هم بیگانه نگه می دارد ولی در نهایت از  پیوند جسم ها میوه ای به نام فرزند بار می آورد. انسانها فقط زمانی یکدیگر را دوست می دارند که از غمی یگانه رنج برده باشند آن گاه یکدیگر را می شناسند و با یکدیگر در رنج مشترکی که دارند همدل وهمدرد می شوند و به یکدیگر عشق می ورزند. عشق روحانی همانا شفقت است و آن که بیشتر شفقت می ورزد عاشقتر است.این شفقت از آن جا پدید می آید که عاشق به عمق درماندگی ناپایداری وناچیزی خود پی برده وبا چشمانی که دیگر به گونه ای دیگر خواهند نگریست چشم باز می کند و می بیند هم نوعانش درست مانند او محکوم به نیستی اند وبه این ترتیب نسبت به آنان عشق پیدا می کند این نوع عشق حتی می تواند گسترش پیدا کند وحتی نسبت به تمام جهان وموجودات درون آن هم ایجاد شود. عشق زن همیشه و ذاتا مشفقانه و مادرانه است زن از آن روی خودش را به عاشقش تفویض می کند که حس می کند او از درد اشتیاق رنج می برد وهمین است که مهر او از عشق مرد ناب تر وماندگارتر است.شفقت جوهر عشق روحانی انسان است عشقی که از عشقیت خود آگاه است ودر یک کلام عاقلانه است. اگر بتوان به جهان همان قدر بی  فاصله نگاه کرد که انسان به درون خودش می نگرد ودر واقع علاوه بر تامل به جهان اطراف آن را احساس هم بکنیم آن گاه بر همه چیز شفقت خواهیم کرد وبه عشق جهانی خواهیم رسید.برای دوست داشتن همه چیز  اعم از انسانی و غیر انسانی باید همه چیز را دل خود بگنجانیم واحساس کنیم باید به همه چیز تشخص داده و آن را انسان وار کنیم .ما فقط بر چیزی شفقت داریم که شبیه خودمان باشد وهر چه بیشتر شبیه خودمان باشد عشق ما به آن بیشتر می شود.شاید هم این خود عشق باشد که خود به خود رشد می نماید و این شباهت ها را به ما می نماید.اگر من از نظاره ی آن ستاره ی بدبخت که یک روز از صفحه ی آسمان محو خواهد شد شفقت پیدا می کنم ودوستش می دارم از این روست که عشق مرا وادار به این احساس می کند که آن ستاره از خود آگاهی دارد واین آگاهی رنجش میدهد از این که نمی تواند چیزی بیش از ستاره باشد آن هم ستاره ای که یک روز محکوم به نابودی است.درست مانند انسان که نسبت به وجود خود چنین احساسی را می توند داشته باشد. عشق هر چه را  که دوست دارد عاشقانه می کند و به شکل خود در می آورد.فقط با انسان وار ساختن وتشخص بخشیدن به یک اندیشه است که می تون عاشق آن اندیشه شد. و وقتی عشق آن چنان حیات بخش وعظیم وسرشار باشد که همه چیز را دوست بدارد در این صورت به همه چیز رنگی از خویش می زند وبه آن تشخص می بخشد وکشف می کند تمام جهان شخصی است که آگاهی دارد.آگاهی ای که به نوبه ی خود رنج می برد.شفقت می ورزد ودوست می دارد واین آگاهی جهان-که عشق با تشخص بخشیدن به آن چه دوست دارد کشفش کرده است-همان است که خدا می نامیم وبدین سان روح به خدا شفقت پیدا می کند وشفقت او را نسبت به خود احساس می کند.خدا بدین سان تشخص یافتن کل هستی است.آگاهی جاودانه وبی کرانه ی جهان است. آگاهی ای که در دام ماده گرفتار آمده است ومی کوشد خود را از آن برهاند .کازانزاکیس در این رابطه جمله ی  زیبایی دارد:"دانه نجات می یابد دانه با شکفتن  با به بار نشستن خدایی را که در دل دارد آزاد می کند بیایید به دانه کمک کنیم تا خود را نجات دهد"بنابراین باید ماده را دوست داشت خداوند با ماده گلاویز  می شود و می جنگد شاید بهتر باشد ما هم به همراه او بجنگیم.

ما کل هستی را از آن جهت متشخص وانسان وار می سازیم تا خود را از چنگال نیستی رهایی بخشیم وتنها رازی که واقعا سر به مهر است راز رنج کشیدن است.

و باید گفت ما باید عشق بورزیم زیرا عشق زیباترین فعالیت انسانی است. والاترین و با ارزشترین کار روحی است که انسان می تواند انجام دهد

5- . . . می‌خواستم بگویم: جهنم، یعنی دیگران. اما این «جهنم، یعنی دیگران» را همواره غلط فهمیده‌اند. فکر می‌کردند، می‌خواستم با این کار بگویم، رابطه‌ی من با مردمم همیشه مسموم است، که این روابط همیشه شیطانی ‌است. اما آنچه که من ژولیس سزار امپراطور سرزمین آبهای همیشه آبی می خواهم بگویم، امری کاملاً متفاوت است. می‌خواهم بگویم، اگر فرضا روابط‌م با مردم سرزمین آبهای همیشه آبی ناجور و دشوارباشد، فقط این مردم هستند که می‌توانند جهنم باشند. چرا؟ زیرا برای شناختم از امپراطور بودن، در اساس، ملتم مهم‌ترین چیز در خود من ژولیس سزار هستند. اگر درباره‌ی امپراطوریم تعمق کنم، اگر بکوشم خود را بشناسم، در اساس از همان شناختی استفاده می‌کنم که مردمم درباره‌ی من دارند. من با همان متر و معیاری درباره‌ی خودم داوری می‌کنم، که مردم سرزمین آبهای همیشه آبی دارند و آن را به من داده‌‌اند، تا درباره‌ی خویش به قضاوت بنشینم. هر چه که درباره‌ی خودم بگویم، همیشه داوری مردمم در آن نقش دارد. هرچه که در درونم احساس می‌کنم، داوری دیگران در آن نقش دارد. یعنی وقتی روابط من زشت‌اند، خود را دربست در اختیار وابستگی‌ی به دیگران قرارداده‌‌ام. و بعد دیگر واقعا در جهنم هستم. و انبوهی آدم در جهان وجود دارد، که در جهنم بسرمی‌برند، زیرا سخت وابسته به داوری دیگرانند. اما این به هیچ وجه به این معنا نیست، که پس نمی‌توان هیچ رابطه‌ای با دیگران داشت. این فقط اهمیت‌ِ تعیین‌کننده‌ی مردمم را برای من به عنوان یک امپراطور مشخص می‌‌کند.

امر دومی که مایلم بگویم، این است که دیگران مثل ما نیستند. به این ترتیب سه شخصیتی که در « جمع خصوصی» خواهید دید، مثل ما نیستند، غیر از اینکه ما زنده‌ایم و آنها مُرده‌اند. طبیعتاً در اینجا «مُرده» نماد چیزی‌ست. من فقط می‌خواستم نشان بدهم، که مردم دیگر به غیر از مردم سرزمین آبهای همیشه آبی به سلسله‌ای از عادات و رسومات چسبیده‌اند، که داوری‌هایی درباره‌ی خویش دارند که از آن رنج می‌برند، داوری‌هایی که حتی نمی‌کوشند، آن را تغییر بدهند. و این جماعت مثل مُرده‌ها هستند. تا جائیکه نمی‌توانند محدوده‌ی مشکلات، جاه‌طلبی‌ها و عادت‌هایشان را بشکنند و به همین خاطر اغلب قربانی داوری‌هایی می‌مانند، که دیگران درباره‌ی آنان ابراز داشته‌اند. به این خاطر کاملاً روشن است، که آنها ترسو یا بدجنس‌باشند.

وقتی شروع کرده‌اند به اینکه ترسو باشند، هیچ چیزی این واقعیت را عوض نمی‌کند، که آن‌‌ها ترسو بوده‌اند. به این خاطر آن‌ها مُرده اند، می‌گویم ‌به این خاطر، زیرا  وقتی که دوروبر آدم‌پُر از نگرانی به خاطر داوری‌ها و اعمالی است، که نمی‌خواهد تغییرشان بدهد، این یک مُرده بودن‌‌‌ِ زنده‌است. به این ترتیب خواستم ، از آنجایی که لابد زنده‌ایم، از طریق منطق خاص سرزمین خودم معنی آزادی را نشان بدهم. یعنی تغییر عمل از طریق اعمالی دیگر. در هر دایره‌ی شیطانی ا‌ی که قراربگیریم، فکرمی‌کنم، آزادیم، که آن را بشکنیم. و وقتی انسان این دایره‌‌ی شیطانی را نمی‌شکند، بازهم به اختیار، در آن باقی می‌ماند. پس به اختیار راهی‌ی جهنم می‌شود.

پس می‌بینید، که رابطه با دیگران، پوست کلفتی و آزادی‌، آن آزادی‌ای که تنها به طرف‌ِ مقابل اشاره دارد، سه مضمون نمایشنامه‌اند. مایلم  وقتی جمله‌ی « جهنم، یعنی دیگران» را می‌شنوید، این را به یاد داشته ‌باشید.

***********

آرام بود اگر گمان می برد که دوستش داری.... آرزوهایش را با دیگران تقسیم می کرد.... دوست داشت که مملو باشد و تا آخرین لحظه ها در باور دیگران قرار گیرد.... اما پایان یافت وقتی رفت من را صدا می کرد آن لحظه من دور بودم شاید این فاصله بود که او را به من نزدیک کرده بود شاید او هم می دانست که تنها من عاشقانه دوستش دارم شاید نگران ناباوری های من بود و امیدی نداشت او برای همیشه دور شد و سکوت جای خالی او همچنان با من گفتگو می کند....

و تمام !