یادداشتهای امپراطور

یادداشتهای امپراطور

یادداشتهای امپراطور

یادداشتهای امپراطور

راه رفتن در تاریکی...

 

مضاعف می شوی در یادم و گم می شوی... تفاوت تصویر و اصل... دیگر چه فرق می کند... کدام نامهربان تر است...تو یگانه شده ای با یادت ...!

برای آنکه به سرزمین آبهای همیشه آبی وارد شویم باید از دروازه خیالی دور بگذریم ...زخمی باشد دلمان از رنج عاشقی ...دوستی عزیز می گفت ( من زن ازدواج نیستم زن عشقم !!!) مردان و زنان سرزمین آبهای همیشه آبی عشق و عاشقی را بر هر چیزی ترجیح میدهند ...زنده باد زخمهایمان ...مرهمی به کار نمی  آید ...این درد عشق است که در زانو دارم که اینگونه نشسته ام ...کمی که خستگی این راه هزاربار رفته از تن فرسوده ام به در شود آماده خواهم بود که به راه افتم ...باز هم میخواهم طعم تلخ و گس عاشقی را به زبان تنفتیده روحم آشنا سازم ...اینگونه به سرزمین آبهای همیشه آبی وارد میشویم ...واما نکاتی چند از رازهای سر به مهر سرزمین من که توسط من ژولیس سزار امپراطور باز گو میشود :

1- گفتگوی سنگها در سرزمین آبهای همیشه آبی ...یا ...سنگواره :

 سنگ اول

سنگی به‌سنگ دیگر گفت: - تو را همیشه در پیراهنی از آب می‌دیدم محروم از آفتاب و باد ( سبز) همنشین ماهی‌ها. سنگ دیگر گفت: - پیش از همیشه در پیراهنی از آفتاب و باد می‌بینی محروم از آب...  (سیاه ) همنشین آدم‌ها...!

سنگ دوم :

سنگی به‌سنگ دیگر گفت: - تو بزرگ بودی و خاموش با رازی در دل اکنون دُری کوچک و عشوه‌گری بی‌‌رازی در دل. سنگ دیگر گفت: حسادت انسان را هیچ پایانیش نیست.

سنگ سوم :

سنگی به‌سنگ دیگر گفت: - دیری است در تو می‌نگرم تو نه به‌ماه می‌مانی نه به‌خورشید. سنگ دیگر گفت: - تبعید از دست دادن جلوه‌های ظاهری است رسیدن به‌معنای خویشتن.

سنگ چهارم :

 سنگی به‌سنگ دیگر گفت: - این چشم‌انداز را هزار هزار جلوه بوده است اما نه بدین سان که امروز

تاریک بی‌آسمانی. سنگ دیگر گفت: - پاداش آزادی شکوه بی‌مرگی است.

سنگ پنجم :

 سنگی به‌سنگ دیگر گفت: تو به‌ماه بیش‌تر مانندی تا به‌خورشید. سنگ دیگر گفت: حرام‌زادگی مفهوم بی‌معنایی است هیچ آفریده‌ای  بی‌پدر نیست.

سنگ ششم :

 سنگی به‌سنگ دیگر گفت: - هرکس و هر چیز به‌راهی رفته‌اند اما تو مانده‌ای بی‌هیچ تغییری سنگ دیگر گفت: - رسیدن به‌آن چهار راه بیرون زیبندگی است  اما پویایی مکاشفه‌ی آن ‌هزارتوی درون است.

سنگ هفتم :

سنگی به‌سنگ دیگر گفت: - در خواب‌به‌زمینی پرتاب شدم ماندابی... که فروافتادن را پایانیش باشد.

سنگ دیگر گفت: - این از هراس بودن در سرزمینی است که عاشقانش از کمترینانند....!

2- گفتگوی نیچه با من امپراطور ژولیس سزار ...بارها با هم حرف زدیم ...تو خودت میدانی که در حکمت من شیفته یاسپرس هستم و با تو هیچگاه میانه ای نداشته ام اما بار آخری که به سرزمین من آمدی با هم حرف زدیم ...یادت هست ؟ ...تو گفتی :

انسان بر گذشتن از حد انسان است

می گویم: و حرکت به بی حد انسانیت

می گویی: رویداد های بزرگ با گام های نرم فرا می رسند

می گویم: درست در آن هنگام که جهان و ساکنانش در خواب ناهشیاری غرقه اند

می گویی: زندگی با مردم دشوار است چون سکوت دشوار است

می گویم: به خصوص در غوغای کر کننده آنان که می پندارند تنها کسانی هستند که حق دارند سخن بگویند

می گویی: بزرگ ترین لذت زندگی لذت خطرناک زندگی کردن است

می گویم: ولذت برتر از آن لذت از خطر زندگی آفریدن است با کشتن خطرهای زیستن

می گویی: بزرگ بودن یعنی جهت فکری دادن

می گویم: و از آن بزرگ تر بودن یعنی جهت فکرهای خطا رونده را تغییر دادن

می گویی: هر چیز که بزرگ باشد، چه نوشته ها و چه کرده های ما، چون به پایان برسد بی درنگ به مقابله با صاحبان خود بر می خیزد

می گویم: و صاحبان نوشته ها و کرده های بزرگ نیز خود در پایان نوشتارها و کردارهای خویش، بی درنگ به مقابله با آفریدگان خود بر می خیزند

می گویی: درد پیوسته در صدد یافتن علت ها و انگیزه ها به پیش در حرکت است و به پس می نگرد، حال آن که خوشی بی آن که واپس بنگرد می کوشد تا همان جایی که هست بماند

می گویم: ماندن در هستن بدون بازنگریستن چگونه بودن خود مهلک ترین درد است

3- مویه میکنم ...ناله میزنم ...درد دارم ...امپراطوری دردمند ! ...خسته ...و مملو از گفتن و سرشار از فریاد زدن ...سرزمین آبهای همیشه آبی برایم دنیای فریاد است ..امپراطور بودن دردناک ترین موجودیت بشری است ...درد من این جهانی است مال دنیایی است که همه ما در آن قرار یافته ایم ...گاهی از اینکه در سرزمین مشترکمان زندگی میکنم خجالت میکشم ..اما دیری نخواهد بود که تماما به سرزمین آبهای همیشه آبی کوچ کنم ...

مهلک دردی ست درد بودن و نسرودن. من از سرود سرشارم اما فسوس و افسوس که آوازم راه به جایی ندارد. چشمه ای هستم که راه جوشیدن و غلیان بر من از هزار سو بسته است. جویباری هستم که سکون منجمد بودن بر بستر جریانم سد بسته و سکوت مرگبار خستگی بر گذرگاهم بن بست ساخته است. برکه ای هستم که در سکنای خود می پوسم و خشک می شوم، و راهی به سوی رهایی ام نیست. دلم از زخم تنهائی چاک چاک است و از این انزوای به دور افتاده از سرچشمه جوشان همراهی هزارپاره. سرآغاز راه من کجاست و سرانجامش؟اصل من بر بنیاد کدامین اصالت گوهرین است که در ژرفای جانش سکوت مادر تمام سرودهاست. تو کجایی ای دوست؟ هستی من بی تو چه معنایی دارد؟ و جدا از تو من کیستم این گونه تهیدست و بینوا؟

دل به سرنوشت خویش بسته ام در مسیر توفان های تاریک قطبی، و در برودت متبلور انجماد جسم در اشتیاق سوزان سیاله مذاب جان. چه کسی بر من مقدر کرده این تقدیر را که باشم بی آن که جاری باشم؟ این رود در جریان خود از کدام بستر می گذرد و کدام آبشخوار را سیراب می کند که روح من اینسان غرقه در عطشی سوزان له له می زند و تشنگی درمان ناپذیرش را هیچ شرابی فرو نمی نشاند؟ معنای حباب چیست آن جا که آب ترجمان سراب است و سراب تفسیر سیراب شدن از عطش ناب؟

چه زخم ها که تو بر دلم نشانده ای ای دوست، ای روح دریای بی کران، با خیزاب های سهمگین ات، بر دلم که حبابی خرد است سوار بر زورق چکه ای اشک خونین، در جست و جوی زادگاه سرشک های جوشان سرشت، در کشمکش با موج های ویرانگرت که بر ویرانه سکوت با سخت کوشی جاری خویش آبادی سرود را بنیان می نهد، در گیر و دار جزر و مدهای بی پایان و گرداب های در هم پیچان. مهلک دردی ست درد بودن و نسرودن..در این سرزمین خاکی ...من هرگز دیگر در اینجا به کسی اعتماد نخواهم کرد ...هر کس که قرار است با من اعتماد را تجربه کند بیاید سرزمین آبهای همیشه آبی و سراغ مامن امپراطور را بگیرد ...آنجا با هم به قول مارگوت بیگل پرواز اعتماد را تجربه خواهیم کرد که در این دنیا تنها بالهای دوستی و عشقمان را شکستیم ...

4- ریشه های دل و دل دادگی در تاریخ سرزمین اساطیری آبهای همیشه آبی ...اینگونه خدایان فرجام دوست داشتن و عاشقی را رقم زدند :

کوپید پسر زهره بود. نام دیگرش « اروس» ، یعنی شوریدگی های عشق و کودک بود و همواره با  زه و کمان؛ هرگز بدون تیر و کمانش دیده نمی شد. همیشه خردسال بود و سرخ رو، با گونه هایی که از طراوت و شکفتگی گلبرگ های گل سرخ را می مانستند و معطر و لطیف بودند. سرشار بود از شادابی و چالاکی و بازیگوشی. هرگز بزرگ نمی شد و هماره شلوغ و پر از شیطنت بود. تیرهایش دو گونه بودند و آن تیرها در کارگاه همسر زهره-هفائیستوس- در جزیره لمنوس ساخته می شدند، برای شکار کردن دل ها. گونه ای از آن به سینه هر کس می خورد او را دلداده و عاشق می گرداند و چشمه محبت را در سینه اش می نشاند؛ و گونه دیگرش به سینه هر کس برخورد می کرد او را از دیگران منزجر و بیزار می کرد و عقده نفرت را در سینه اش می نشاند. کوپید همیشه گوش به فرمان مادرش زهره بود و چون زهره تصمیم می گرفت دو نفر را عاشق هم کند یا از یکدیگر بیزار گرداند، او به فرمان زهره سینه آن دو را آماج تیرهای زهرآگین یا شهد آگین خود قرار می داد و آن دو را محبوب یا منفور یکدیگر می ساخت. و گاهی نیز که شیطنتش به اوج می رسید، از سر بازی گوشی سینه یکی را آماج تیر عشق آفرین و سینه دیگری را آماج تیر نفرت زا قرار می داد و به این ترتیب یکی را عاشق دیگری و معشوق را بیزار از عاشق می ساخت و فاجعه های جان گداز و دردبار می آفرید و سیل اشک های خونین جاری می کرد...

نیمه شبی سرد از شب های آغاز بهار بود و رگبار بهاری خنیاگر نغمه های شادمانی می بارید و ترانه دلدادگی سر داده بود. باران با شدت می بارید و روح جهان را سرشار از طراوت و تازگی و روح شاعران را سرشار از شعر و موسیقی می کرد. آنا کرئون ، آن شاعر سپید موی کهن سال، در کلبه خویش، کنار پنجره نشسته بود و غرق در ترانه باران به شعرهای تازه ای می اندیشید که ایزد دوشیزه باران به ذهنش الهام بخشیده بود. غرق در رویا و خیال بود که کوپید از راه رسید و با سر و صدای زیاد بر در خانه اش کوبید. آنا کرئون پرسید: کیست که چنین بر در می کوبد و رویاهای شیرین مرا پریشان می کند؟

کوپید گفت: کودکی ست گم کرده راه، خیس شده از باران که در این شب تاریک سرگردان شده و از شدت باران به کلبه تو پناه آورده است.

دل آنا کرئون به حال او سوخت. چراغ را برافروخت و بر او در گشود. کودکی را در برابر خود دید که از فرط خیس شدن می لرزید و تاب از کف داده بود. دو بال کوچک بر دو شانه و ترکشی بر پشت و کمانی بر دست داشت. آن کودک شیرین و دلبند را به کلبه خویش آورد و او را کنار آتشدان خویش نشاند. انگشتانش را برای گرم شدن در دست خویش گرفت و آن ها را با نوازش دستش گرم کرد و با دست دیگر آب از موهای طلایی لطیفش که از باران خیس شده بود سترد. هنگامی که گرمای آتش و نوازش محبت آمیز گرمای زندگی را به کودک بازگرداند، او چنین گفت: باید ببینم که باران و توفان به زه و کمان و تیردانم دست درازی نکرده باشد و آن ها را آسیب نرسانده باشد...

پس آن گاه دست به پشت برد و کمان برگرفت و سینه آنا کرئون را آماج تیر شهد آلود خویش قرار داد و تیر را به سوی سینه او پرتاب کرد. چون تیر بر سینه آناکرئون نشست و سینه اش را زخمی و خونین کرد فریاد رنج آلود او بلند شد. ایزد- کودک دلدادگی از سر شیطنت و بازی گوشی خندید و سپس بال گشود و آماده پرواز شد. پیش از رفتن با لحنی شوخ طبعانه به آنا کرئون گفت: رفیق! کمان و تیردان من سالم سالم است، اما گمان می کنم که از این پس دل تو سخت بیمار و رنجور باشد...

این بگفت و پرواز کنان از پنجره کلبه آناکرئون به سوی آسمان اوج گرفت تا کی و کجا سینه دیگری را آماج تیرهای جادویی خویش قرار دهد...آنا کرئون هماره عاشق ماند و بعد ها معلم عاشقی ژولیس سزار امپراطور سرزمین آبهای همیشه آبی گردید ...بدین خاطر خدایان امپراطور را به تقدیری خود خواسته مبتلا کردند : در تمام طول زندگی تنش از تیرهای کوپید زخمی و دلش در فراق و هجران بماند و بسوزد و تا بمیرد !!!..و سزار دیوانه گی و جنون را پیشه خود ساخت تا در دنیای دیگران جنون عاشقی را به نمایش بگذارد و دیگران مجنون بخوانندش و در سرزمین آبهای همیشه آبی با خرد دل شکسته حکم راند ...که مردمان سرزمینش همگی دل شکسته و زخمی و تیر بر قلب به نشانند !

5- چه شوری دارد جنون ... عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوشست... عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما...! چه شوری دارد جنون! دیوانه شدن به نهایت، و بی نهایت، چنان که از فرط جنون به زنجیر کشیده شدن و دیوانه ی زنجیری بودن. ساکن دارالمجانین عشق مجنون ساز. سکونت در آن دیوانه خانه، در آن سیاهچال تاریک، سراپا اسیر حلقه های زنجیر بند زلفی بودن، آه که چه شورانگیز است و شوق آفرین! و اگر عاقلان را خبر از این حال شورانگیز ما دیوانگان زنجیری در بند زلف عشق بود، حال عاقلی رها و ترک عقل و بخردی می کردند و به سودای زنجیر جنون، دیوانگی پیشه می کردند . حیف که عاقلان را خبر از این شورها و آگهی از این شوریدگی ها و شیدایی های شورانگیز نیست، عقل خام اندیش و کوردلشان سودای سود و زیان خود دارد و در پی نفع و ضرر خویش است، سوداگر است و بازاری، تاجر صفت است و حسابگر و مآل اندیش، محتاط و حزم اندیش. پس او را با جنون و زنجیر دیوانگی چه کار؟ بگذار با در خود پرستی اش بمیرد ، چرا که نامحرم است و مدعی عقل، پس مبادا با او سخنی از اسرار عشق و مستی گفتن :

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بی خبر بمیرد با درد خود پرستی

چه شوری دارد جنون و چه شورانگیز است مجنون بودن...!!!

عاقلانه ترین سخنان را در طول تاریخ فکر و اندیشه و ادبیات، ما دیوانگان زنجیری زده ایم و عاقلانه ترین رفتارها و کردارها و اعمال از ما سر زده و به نام ما ثبت شده است. نبوغ آمیز ترین تفکرات و داهیانه ترین تدابیر حاصل دیوانگی ماست، و این البته ورای مسائل و قیل و قال های مدرسه ای شما عاقلان خام اندیش و جزمگرا ست

مباحثی که در آن مجلس جنون می رفت

ورای مدرسه و قیل و قال مسئله بود

ما به بوی و آرزوی حلقه ی زلف یار دیوانه ایم و این دیوانگی ما چنان وسوسه کننده و رشک انگیز است که خرد و خردمندی را به رشک وامی دارد و او را به سودای خویش دیوانه می کند:

خرد که قید مجانین عشق می فرمود

به بوی حلقه ی زلف تو گشت دیوانه

داغ جنون ما آتش در خرمن صد زاهد عاقل می زند و خرمن عقل و زهد و خویشتن داری و پرهیزکاری و حزم اندیشی اش می سوزاند و خاکستر می کند و بر باد می دهد :

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

چه شوری دارد جنون! شوری که تنها ما دیوانگان از آن باخبریم و در لذت آن سرمست و سرخوشیم و در این شور لذت بخش سرمست کننده، در آن حلقه های زنجیر دیوانگی که ما را به اسارت گرفته- یا ما او را وابسته ی خویش ساخته ایم- خوش می سوزیم و می سازیم و سرخوشانیم، غرقه در شعله های آتش جنون- که از آب و شراب بر ما گوارا تر و روح بخش تر است این سراب.. چه شوری دارد جنون...!...و راه رفتن در تاریکی !

و تمام !

 

نظرات 12 + ارسال نظر
حامد چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 04:25 ب.ظ http://joojetighi.blogsky.com

سلام
مطلب زیبا بود
یچی میگم قبول کن
مطلب به این حجم وبه چند رنگ تایپ کن تا خسته نشه مخاطب
یسر به من بزن

تیام پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 08:13 ق.ظ http://www.jdhl.blogsky.com

سلام عزیز می بخشید اما مطلبت خیلی طولانی هست سعی کن کوتاه بنویسی یا اینکه در چند قسمت چون خواننده حوصله اش سر می ره بازم معذرت

صبا جمعه 27 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:42 ب.ظ http://kouli.blogsky.com

اینجا ...
حوالی خوابهای مان رنگ آب و اقیانوس رخ می نماید!
رنگی از رفاقت و انسانیت و صداقت در هیچ کجای دنیای ملموس اطراف ندیده ام...لیک
در این دنیای مجازی
پشت این شیشه ها
پشت این همه دوری و دلواپسی
آنقدر صداقت و محبت دیده ام که .....
حالا این همه مهر دیگر رفیق خوابهام نیست...
پشت این شیشه ها..... من رنگ صداقت را دیده ام....
باورشان داشته ام....
به پاشان گیسته ام.... و نشسته ام دیده بر راه راهشان....

خاطره......دخترچهارفصل جمعه 27 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:40 ب.ظ http://dokhtare-4fasl.blogsky.com


سلام زولیس عزیز

همیشه فکر می کردم جای من اینجا نیست
من اسمونی ام زمین و اسیراش برام کسل کنندست
اینا حرف منو نمی فهمند

اما حالا میبینم این زمین برای خیلی ها قفسه که از نظری که تو وبلاگم دادی فکر کنم تو هم از همین دسته ای

خوشحالم تنها نیستم

محمود جمعه 27 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 02:43 ب.ظ http://mohebannet.blogsky.com

سلام...باور نمیکنم که الان دارم با یکی از بزرگترین طاغوتهای جهان حرف میزنم... آقای سزار تنها حرفم با تو شاید این باشد
برگرد و با خدا باشچه فاید ه تو قرنهاست مرده ای....ما همه خواهیم مرد همانطور که قرنهاست از مرگت میگذرد ونمیدانم چرا این دوست اسم تو را بر خود نهاده؟

=< وبلاگ جالبی داری

شهلا جمعه 27 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:39 ب.ظ http://21mehr.com

درود بر تو؛ژولیوس یا ژولیس! سزار؛ جان

داستان سنگها را خوندم.

سپاس از اینکه به کومه من آمدی.

تا درودی دگر بدرود.

سهیک..آخرین ترانه ی باران جمعه 27 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 06:18 ب.ظ http://tabar.blogsky.com

سزارنازنین با درودی گرم و مهرافشان....................***
نوشته اش بسیاربدلم نشست
توازعمق آبهای روان می آئی
سرزمینی که غارت شده است
و درچهره خسته مردمانش چیزی پیدا نمی شود
جزعشق.......وای اگرکه عشق نبود جملگی
دراین ماتم سرای ویران پوسیده بودیم
نمی دانم این طولانی ترین وناشادترین شب های تاریخ
را پایانی هست و یانه؟
ولی درتاریکی محض نیزباید همدیگرراپیداکنیم
زمزمه های گوش وکنار می گویند
هنوزکسی هست...چه خوب می شد که
زمزمه ها فریاد میشدند ودیوار سست شب می شکست
.....وامید...این آخرین سنگررا فراموش نکنیم
.........آری دستی است بالای دست شب
دست سپید صبح....
تندرست و شادکام و هم چنان جستجوگروفریادگرباشی

پاتوق جمعه 27 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:15 ب.ظ http://patogh.blogsky.com

چه خوش است حال کسی که هم آن دارد و هم این . هم عشق می شناسد و هم عقل . دل و جان هر دو با هم هستند وقتی یار هستی اش وجود داشته باشد .

بگفتا جان مده بس دل که با اوست
بگفتا دشمن اند این هر دو بی دوست

و با دوست جان و دل مکمل اند .

ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد

این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کان را که خبر شد ٬ خبری باز نیامد

پیام شنبه 28 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 10:53 ق.ظ http://payamsoleyman.persianblog.com

سلام. ممنون از لطف و حضور همیشه جاریت. «صید گشتن خوشتر از صیادی است» به روز شد. کلبه محقر من رو دوباره منور کنید. شاد باشی و سرشار از تمام خوبی‌ها.

محبوب شنبه 28 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:26 ب.ظ http://yasmangoolabad.blogsky.com

سلام حضرت امپراطور
شما منو تحت تاثیر گذاشتی اساسی....
بابا خیلی توپ می نویسی
حتی ما هم که قلب نداریم....احساساتی می شیم
مرسی سر زدی
تبادل لینک چه طوره؟
خبرم کن
یا حق

پیله شنبه 28 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 06:12 ب.ظ http://hami.blogfa.com

بابا این چه مطلبی نوشتی؟خودت یه بار دیگه بخون برای منم توضیح بده

عسل یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 08:25 ق.ظ http://ssevenn.blogsky.com

سلام...هنوز نخوندم ...خوندم میام نظر میدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد